این شعر به گوش ما، آشناست. بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک؛ می بردمان تا افق های کودکی ها که پشت سر جاگذاشتیم. یا برای آن دیگری، یاد خاطرات خانه، خانواده، پدر، مادر، برادر، دوست و... را. و خلاصه هرکس، از ظن خود با این ترانه نوستالژیک یار می شود.
اما بیش از همه - چنان که در خود شعر هم آمده- یادآور بهار است و خوشی های پررنگ نوروزی.
شاعریاد اوری می کند که:
بیست و چند سال پیش، ده- دوازده روزی به نوروز مانده، شبی تا صبح باران بارید و بامدادان، آفتابی درخشان، آخرین روزهای زمستان رفتنی و نخستین نشانههای فرا رسیدن فروردین را بشارت داد.
دو كبوتر سپید داشتیم كه در هوای صبح، نشاط میكردند و چند گلدان میخك، كه دانههای باران، بر برگهایشان در نور آفتاب میدرخشید.
همه چیز در حال شكفتن بود. صبح را تماشا میكردم، آسمان آبی را، ابرهای سپید را، برگهای تازه از جوانه بیرون آمده بید را و بوی بهار را.
بیاختیار، آنچه را میدیدم و میچشیدم و حس میكردم، روی كاغذ آوردم:
«بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخههای شسته، باران خورده، پاك...»
یك بار آن را خواندم، دیدم تقریبا به شیوه طراحان ،من هم با این چند كلمه طرحی از بهار پای در راه، در حقیقت نقاشی كردهام و اگر چه حسرتم را با عبارت «خوش به حال روزگار» گفتهام اما هم این طبیعت زیبا و هم آن حسرت باید از احساس فردی و فضای خانه بیرون بیاید و در سطح وسیعتری بازتاب داشته باشد، ادامه دادم:
«خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها...»
شعر امروز با واقعیات ملموس زندگی سروكار دارد. طبیعت مژده فرا رسیدن نوروز و بهار را میدهد و باید به پیشواز نوروز رفت و در حد مقدور، مثل طبیعت نونوار شد
اما یاد میلیونها نفر كه این نونواری برایشان آرزویی است و غمهای دیگر و بلافاصله با یاد این راز جاودانه هستی كه باید «با دل خونین لب خندان آورد» و در عین تنگدستی باید «در عیش كوشید و مستی» و اینكه بالاخره، با همه بینصیبیها باید پا به پای نوروز شادی را دریافت و لحظهها را رنگین كرد، نوشتم:
«ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشم به كام.
میخواستم به همه گفته باشم در نوروز با آفتاب هم میتوان مست شد.
این